ALALA



اولین بارى که وید زدم با امید بودم. حالم بد شد و گریه کردم. دومین بارى که وید زدم اخرین بارم شد. حالم بد شد. تکرار شدم و تکرار شدم و تکرار شدم. مشکلاتمو فراموش کردم و وارد یه دنیاى دیگه شدم. دنیایى که توش من پرومته بودم و عذابم این بود که همش تکرار بشم. پوچ. سرم درد میکنه وقتى به اون حجم پوچى فکر میکنم. خونمو کثیف کردم. رو فرش بالا اوردم. انقد خودمو زدم که همه جاى بدنم کبود شد. میخواستم خودمو بکشم ولى میترسیدم خودمو بکشمو بازم هیچى تغییر نکنه. میترسیدم اخرین امیدمو از دست بدم. 

همه ى اون لحظات بد تموم شد. 

قلبم داره سنگینى میکنه. با همه ى قدرتش میکوبه به سینم. انقدر سیگار کشیدم که از خودم بدم میاد. 

حالم خوب نیست و همش یه صدایى تو سرم میگه:" میترسم ارزشمندترین ادم زندگیم که تو هستى رو از دست بدم" و بعد میره


دیشب میخواستم خودمو بکشم. به امید پیام دادم و م کرد. ابجى همش پیام میداد که خوبم یا نه ولى نبود. نمیخواستم به دایناسور پیام بدم نمیخوام ناراحتیه من رو امتحاناش تاثیر بذاره. در واقع اونو بیشتر از اونى دوس دارم که بخوام ناراحتش کنم. یادم افتاد حامد برام یه موزیک فرستاده بود گفته بودم گوش میدم و نظرمو میگم ولى یادم رفته بود. گوش دادم و گفتم که چقدر خوبه. همون لحظه پیام داد و بازم بهم ابراز علاقه کرد. چقدر همه ى این حسا برام نااشنا بودن. ترجیح میدادم با امید حرف میزدم. میخواستم بغل اون بودم. ولى اونم نبود. به این فکر کردم که اگه من نباشم امیرعلى هم تنها میمونه. به همه ى ادمایى که واقعا دوستم دارن فکر کردم. امیرعلى، هادى، الناز، نگین. مامانم.

و همینا کافى بودن که ادامه بدم.


امتحانا از فردا شروع میشن و اگه بخوام صادقانه بگم باید بگم که برای هیچ کدومشون اماده نیستم. فردا تفسیر دارم که فعلا شروع نکردم ولی امید زیادی دارم که بیست بشم چون ازبین 22 نفر دانشجو همه حذف کردن و فقط 6 نفر موندیم سرکلاس و استاد هممونو خوب میشناسه، هرچند یبار یه بحث مسخره ای باهام داشت ولی من امیدوارم. پس فرداش تاریخ هنر دارم که رسما به فاک رفتم! 100 صفحه از کتابی رو باید بخونم که تاحالا نخوندم! هرچند تو بحثای کلاس و کنفرانس ها فعال بودم و استاد ازمن خوشش میاد ولی اگه چیزی رو برگه ننویسم خیلییییی بگا میرم! از سالید و ریاضی و ژوژمان ها هم که بهتره فقط سکوت کنم! ریاضی رو حتی یه ذره هم بلد نیستم! همه ی کارام برای ژوژمان طراحیم مونده و با استادش دعوا کردم و همه میگن که خیلی تخمی نمره میده درنتیجه کسی که طراحی یک رو با 19 پاس کرده قراره این ترم برینه و تاثیر یه درس سه واحدی رو معدلشو نادیده بگیره!

دیشب وقتی از خونه دایناسور برگشتم ناراحت بودم داشتم گریه میکردم که احساس کردم چشام به شدت داره میسوزه. خواستم لنزهامو دربیارم که متوجه شدم یکیش چسبیده به چشمم و وقتی میخوام درش بیارم سفیدی چشمم هم بهش میچسبه و جدا نمیشه! باور کنید ریدم به خودم و احساس کردم قراره تا اخر عمرم کور بشم و تو یک لحظه همه ی ادمایی که یه چشمشون مشکل داره اومدن جلوی چشمم! اون ارایشگره که افتادگی پلک داره و موهاشو همیشه یه طرفی میریزه رو صورتش! اون پسره که بخاطر بی دقتی پدرش از بچگی یه چشمشو از دست داده! و چقدر همه چی غمگین شد یهو.

شارژرم مونده خونه امید و الان بی شارژترین عالمم. هرچند خیلی خوبه که تمرکزم بهم نمیریزه ولی همش احساس میکنم تو گروه کلاسیمون اتفاقایی میافته که من بی خبرم.

نمیدونم این چندمین پست وبلاگمه ولی هیچ وقت فکر نمیکردم بیشتر از یه سال بتونم یه وبلاگ داشته باشم.


روز تولدم میخواستم پست بذارم و بگم که چقدر ناراحتم که بیست ساله شدم، چقدر زندگیم یکنواخته و چقدر براى اینده ى نامعلومم مضطربم. ولى انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم. بهترین چیزارو هدیه گرفتم. مخصوصا یونیکورنى که تو دادى و میدونم که چقدر زحمت کشیدى تا درستش کنى. ابجى مهربونم که همیشه بهم امید میده و نمیذاره ناراحت شم. نون و ماگاى معروفش:) 

رابطه هاى بین ادما خیلى پیچیدس. ادما و شخصیتاشون خیلى پیچیدن. هرکسى پیچیدگى هایى داره که منو متعجب میکنه. امید همیشه ناراحته که شخصیت یکسانى نداره. فکر میکنه هیچ شخصیتى نداره. نمیتونه از گذشته بیرون بیاد. و من هیچ کارى نمیتونم بکنم. هربار که اینطورى میشه دلم میشکنه. ولى هیچ توانى ندارم که بتونم گذشته رو پاک کنم.

از ن متنفرم. امیدوارم همونقدر که با رفتار بدت منو خجالت زده کردى و درواقع خودتو تحقیر کردى و شخصیت نداشتتو زیر سوال بردى همونقدر ناراحتى بکشى. ازت متنفرم استاد کسشرى که چون فکر میکنى پول هواپیماتو میدن درنتیجه میتونى هرطورى که خواستى با ادما برخورد کنى بدون اینکه احساسات اون ادمو درنظر بگیرى.

از تو هم متنفرم ج! خیلى پست و حقیرى. و ازاینکه انقد ازمن کپى میرى دلم برات میسوزه.

ولى انقدر دوست داشتنم نسبت به ادماى اطرافم زیاده که شماها نمیتونین حتى یه ذره از قلبمو سیاه کنین.

ولى ک*یرم دهنتون:)


ابجى ازدواج کرد. حالا دیگه نمیتونم هرروز ببینمش و باهاش حرف بزنم. نمیتونم نظرمو مستقیم بگم. اصلا نمیتونم چیزى بگم. اصلا فکر نمیکردم انقدر همه چى عوض بشه. دلم یکم ارامش میخواد. میخوام یکم بدون استرس زندگى کنم. برا کلاس طراحى فردا هیچى نزدم و قراره امتحانى بگیره که اصلا بلد نیستم. 

دلم براى کتاب خوندن تنگ شده. برا لذت بردن از موسیقى تنگ شده. 

همه چى کهنه شده. احساس کهنه بودن میکنم.



نشستم تو اتوبوس. اپیزود "شالى قرمز روى سنگ فرش هاى گالاتا" ى رادیو دیو رو گوش میکنم. دارم میرم کلاسى که هفته ى پیش استادش بخاطر موهام از کلاس بیرونم کرد.تکلیفایى که گفته بود رو انجام ندادم. مسئول بوفه نشسته رو صندلى روبروم. امروز میریم بازدید از یه کارخونه اى که نمیدونم چیه. حساى خوبى دارم و امیدوارم بازم از کلاس بیرونم نکنه.


نمیدونم بازم میتونم به کسى اعتماد کنم یا نه. کسى میتونه مثل تو باشه یا نه. مگه میشه کسى مثل تو منو بفهمه؟ معلومه که نه. من انقدر غرق تو شده بودم که خودمو فراموش کرده بودم. الان که رفتى الان که نیستى تبدیل شدم به هیچى. یعنى هیچى تو وجودم نبود بجز تو. همه ى منو پر کرده بودى. الان خالیم. قلبم تیکه تیکه شده. روحم زخمیه. ولى هنوز خوشگلم. هنوز همون چشمایى رو دارم که میگفتى چقد درشتن. هنوز موهامو رنگ میکنم. هنوز میخندم. ولى هیچى نیستم. میدونى اینکه هیچى نباشى چقد دردناکه؟ میدونم که میدونى. اخه تو هم هیچى بودى. توهم خالى بودى. میدونم هنوزم گاهى یادت میافتم. حتى شاید بعضى وقتا دلت برام تنگ میشه. حتى اگه نشه هم من دوس دارم اینجورى فکر کنم. منم یه روزى دوست داشته شدم.

چقدر از تو بنویسم؟ چطورى فراموشت کنم؟ چطورى با نبودنت کنار بیام وقتى همه ى وجودم میخوادت؟ باید فکر کنم که مردى. 


براى کشتن خودم هرروز مصمم تر میشم. ولى همینکه بعد از مرگمو تصور میکنم میبینم که ابجیمم مرده. و همین منو منصرف میکنه. 

هیچوقت خونوادم انقدر دوستم نداشتن. داداشم همش منو میبره بیرون، باهام حرف میزنه انگار که ادم مهمى هستم.

مامانم بغلم میکنه بجاى همه ى اون بغل نکردناى بچگیم.

بابام. بابام واقعا داره خودشو تغییر میده. برام خونه میگیره. ازم حمایت میکنه و باهام مهربونه.

ولى من نمیتونم ادامه بدم انگار که هیچ چیز دیگه اى براى دیدن و تجربه کردن وجود نداره.

پ ن: نشستم روبروى دوس پسرم و دارم این متنو مینویسم و گریه میکنم. اصلا نمیبینه و متوجه نیست. انگار که وجود ندارم. دلم براى امید تنگ شده.


چندروز پیش بود که پاییز امد. از روز اول سرما خوردم. البته انقدرها هم سرد نبود ولى خانه ى من یک زیرزمین است و سردتر از بقیه ى خانه هاست. خانه ى من تفاوتى با زندان ندارد. من در طول روز نور افتاب را حس نمیکنم و صداى هیچ پرنده اى را نمیشنوم. یکبار دامادمان گفت که خانه ات مناسب خودکشى ست. دامادمان بسیار قدبلند و تو دل برو و اردیبهشتى ست! مادرم او را پرستش میکند. البته که خداى مادرم، برادرم است ولى دامادمان هم پیغمبر همان خداست! و هرچه باشد دختر تحصیل کرده و زیبایش را از ترشیدگى نجات داده است و این لطف کمى نیست.

اصلا چرا انقدر درباره ى او حرف زدم؟ چون بسیار ادم شوخى هست و کوچکترین اثرى از افسردگى در او پیدا نیست. اگر این ادم خانه ام را مناسب خودکشى بداند یعنى واقعا مناسب است. 

تلاش هاى زیادى کردم تا فضاى خانه را عوض کنم. یکى از دیوارهایش را بنفش رنگ کردم و نقاشى هاى موردعلاقه ام را به روى دیوار چسباندم. حتى عکس هایى که امید داده بود را هم چسباندم. درناهایى که امید با کاغذ درست کرده بود را اویزان کردم تا روح بگیرد این خانه ى مرده. اما هیچ اثرى نداشت.

خلاصه. سرماخوردم. و لوله ى بخارى انقد دراز است که خودم از درست نصب کردنش ترسیدم و خاک بر سرم. به خانه مان رفتم و با هزاران خواهش از مادرم خواستم تا به برادرم بگوید بخارى خانه ام را نصب کند. اما برادرم خسته بود و نیامد. البته من از او ناراحت نیستم ولى از مادرم چرا. رابطه ى این دو به حدى خوب است که اگر یکى به دیگرى بگوید "بمیر"، دیگرى میمیرد. و همان شب برادرم از مادرم پرسید که اگر واجب است بیاید و نصبش کند اما مادرم او را بغل کرد و قربان صدقه اش رفت که خسته است و من که دیگر سرما خورده ام پس مهم نیست. سه شب گذشت و خاک بر سر من که انقدر وابسته ام. الان حالم بد است. از دیشب سردرد دارم. و حالت تهوع امانم را بریده. انقدر فین کرده ام که دماغم زخمى شده. و لب هایم از خشکى ترک برداشته اند. باز هم به خانه رفتم و این بار پدر با دیدن وضع بدم تصمیم گرفت خودش بیاید و بخارى را نصب کند. مادرم چاى درست کرد و استکان ها را شست و پدر نصبش کرد. اه که این دو مناسب هم نیستند و نمیدانم چرا طلاق نگرفته اند(میدانم ولى حوصله ى توضیح دادنش را ندارم) شروع کردند به بحث کردن و اخر سر پدرم گفت که از بین بچه هایش خواهرم را بیشتر از ما دوست دارد.

سکوت کردم. میدانستم که هرحرفى بزنم در دادگاه پدرم متهم هستم و من حق دوست داشته شدن ندارم. چون جدا از انها زندگى میکنم، واقعیت ها را بهشان میگویم و خ*ایه مالیشان را نمیکنم.

بچه هاى ناخواسته حق دوست داشته شدن ندارند.


امروز به این نتیجه رسیدم که سوگوارى براى از دست رفته ها بس است. زمان زیادیست که منتظرم. منتظر امدن راهى که به روشنایى ختم شود. گشتم نبود، نگرد نیست. هدف هایم را مشخص کردم و مطابق انها برنامه ریزى میکنم. هرچند کوچک. هرچند بى ارزش. دیگر براى از دست دادن تو، تو یا تو غمگین نیستم. البته که من شیفته ى تویى بودم که در ذهنم از تو ساخته بودم. اه که چقدر ذهنم براى خلق تو زیبا و مهربان است. گردبادى که روى صورتت داشتى الهام بخش همه ى کارهایم هست. چرا که زیباترین چیزى بود که در زندگى ام دیده ام. اما دیگر نمیتوانم. باید بایستم و از نو بسازم. دوست داشتنت بسیار سخت بود. و دوست داشتنم بسیار ازاردهنده. حالا دیگر برایم عودهایى مانده اند که بوى تو را میدهند. و سیگارى که طعم لب هایت را یاداور میکند.

ادامه میدهم و بهتر میشوم. چرا که درد از دست دادن تو دربرابر زخم هایى که دارم ناچیز است و این مرا امیدوار میکند.


نمیتونم بگم کلا بد بود. ولى میتونم بگم کلا خوب بود. تاحالا هیچوقت تو زندگیم انقدر خواسته نشده بودم. و هیچوقت انقدر بهم محبت نشده بود. ولى من یه ترسوعم. از اینکه منم انقدر دوستش داشته باشم و بعد مجبور شم از دستش بدم منو میترسوند. دنبال بهانه بودم. و بهترین بهانه رو هم گیر اوردم. دلم براش تنگ شده و دلشوره دارم. ادم بدى هستم و خودم اینو خوب میدونم. سیگار ندارم و تپش قلب و اضطراب هرلحظه بیشتر بهم فشار وارد میکنن. حالم خوب نیست و تنهام. من دیگه نمیتونستم یکى دیگه از کسایى که دوست دارمو از دست بدم. از دست دادن دایناسور و خواهرش برام بس بودن. دیگه نمیتونم.


از وقتى که به یاد دارم دانش اموز مودب و خوبى بودم. سر به زیر و ارام. از انهایى که همیشه در گوشه ى انتهایى کلاس تنها مینشینند. معلم هایم دوستم داشتند. یادم است ان روزى را که معلم چهارم ابتدایى ام به مادرم گفته بود که الالا از همه نظر بى نظیر است و مادرم در جواب گفته بود که " درخانه بسیار پرخاشگر است".

دوم دبیرستان بودم که به واسطه ى دخترى که میشناختمش دوست پیدا کردم. شاید اولین دوست هاى واقعى زندگى ام بودند. فرح دخترى بود که ازمن محافظت میکرد. چرا که من توان جواب دادن به زورگوها را نداشتم. من لال به دنیا امده بودم. 

وارد دانشگاه که شدم مضطرب بودم. از اینکه قرار بود دوره ى جدید زندگى ام باز به تنهایى بگذرد مرا زجر میداد. سارومان مرا در اغوش گرفت. مانند گمشده اى که سالها به دنبالش بود. من او را سفت بغل کرده بودم که نرود ولى او ترکید! رفت تهران.

مى بینید؟ ادم هایى که در زندگى ام بودند انقدر کم هستند که حتى نمیتوانم به اندازه ى یک پست درباره یشان بنویسم.

از سارومان چیزهاى زیادى براى گفتن دارم. ولى انقدر خوب هستند که میخواهم فقط براى خودم بمانند.

دایناسور هم رفت.

ابجى هم رفت.


ادم ایده ال گرایى هستم. ترجیح میدهم همه جا بهترین باشم. البته گشاد هم هستم و این دو قطب مخالف همیشه مرا زجر میدهند. همیشه قبل از امتحان هایم استرس بیش از حد باعث میشود تا درس نخوانم و بخوابم. این بار ولى همه چیز فرق داشت. ترس از دوباره پاس نشدن این درس به شدت گیرى روحم را اذیت میکرد. دیگر خسته شده بودم از اینهمه غلبه ى گشادى بر ایده ال گرایى. دوست داشتم به دوران اوجم برگردم. همان روزهایى که براى خودم یادداشت هاى کوچک رنگ مینوشتم و خودم را تشویق میکردم. معمولا پرچم ایتالیا و امریکا را هم میکشیدم. اخر احساس میکنم رفتن و فرار کردن از این شرایط تنها راه نجات زندگیم هست. به هرحال امتحانم را دادم و خوب هم دادم:) احساس سبکى داشتم و خودم را سرزنش میکردم. اصولا در سرزنش کردن خودم مهارت خاصى دارم. مثلا خیلى راحت میتوانم خودم را بخاطر خراب کردن یکى از اسکچ هایم تا یک ماه سرزنش کنم.

اصلا نمیدانم دارم درباره ى چه حرف میزنم و اخرسر میخواهم به چه نتیجه ى خوبى برسم و ان را براى شما تحمیل کنم! فقط دوست داشتم بنویسم.


زندگى بد است و به شدت سخت. حتى زمانبکه فکر میکنى در دنیاى یونیکورن ها و ابنبات هاى رنگى زندگى میکنى پشه اى در مغزت وزوز میکند. 

به مرحله اى از زندگیم رسیده ام که چیزهاى براى از دست دادن دارم و ترس گم کردنشان، نبودنشان مرا عذاب میدهد. از طرفى دیگر هیچ چیزى براى از دست دادن ندارم.

مدت زیادیست که میخواهم کارى انجام دهم تا از طریق ان بتوانم پول دربیاورم و مستقل شوم اما متاسفانه گشادى اجازه ى انجام هیچ کارى را به من نمیدهد. دوست دارم درخانه ام بخوابم و این تنها خواسته ى من از زندگى است.

از دیدن ادم هاى پرمدعا خسته شده ام. دلم کمى سادگى میخواهد. کمى ارامش.


از وقتى که اینترنت هارا قطع کرده اند بیشتر میخوابم. نگران چیزى نیستم و ذهنم ارام است. دیگر برایم مهم نیست که چه کسى از چه چیزى استورى گذاشته و یا میخواهد چه عنى بخورد و انرا فریاد میزند. البته هنوز کلرهایم را به تعویق میندازم و هنوز دویدن را شروع نکرده ام اما حس بهترى دارم و اصلا از این شرایط ناراضى نیستم. درواقع از اینکه مدتى است صورت نحس یک عده از ادم هاى گوه خور و همیشه حق به جانب را ندیده ام خوشحالم.

+اگر میخواهید بگویید که چرا این ادم ها را انفالو نمیکنم باید بگویم که من هم ادم بیشعورى هستم و دوست دارم خودم را ازار دهم.


غم در دلم خانه کرده. نشسته پاهایش را روى هم انداخته و به زندگى نکبت بارم میخندد. دوست داشته شدن همیشه خوب است اما دوست نداشته شدن چیزى بود که همیشه مرا انتخاب میکرد. بیایید واقع بین باشیم شاید اتقدرها که خودمان را در اینه میبینیم زیبا نیستیم. شاید هیچ چیز جذابى در ما وجود ندارد. شاید ادم هایى مثل ما به دنیا امده اند که دیگران دوست داشته شوند.

در دوراهى سختى مانده ام. انتخاب بین ماندن و رفتن همیشه دشوار بود. من ادم ماندنم. ادم پس زده شدنم. ادم محبت کردن به کسانى که اندکى دوستم ندارند. و میدانید چه چیز از همه سخت تر است؟ اینکه تو فقط یک انتخاب از روى اجبار تنها نماندن باشى. 


ما مردم متوسطى هستیم. پول نان و اب را داریم. در خانه هاى معمولیمان زندگى معمولیمان را میکنیم. دل خوش به چیزهاى کوچکى هستیم. مثلا مسافرت با ماشین پدر. مصیبت هاى مسافرت را دوست داریم. خستگى و کثیفى مسافرت زندمان میکند. قبل ترها که پدر کار میکرد وعده هاى غذاییمان را جدا میخوردیم. اما حالا پدر اصرار دارد که سر یک سفره بنشینیم. پدرها در خانه هاى معمولى دیکتاتورهاى خوبى هستند. پدر غذاى شور نمیخورد، ماهم نمیخوریم. پدر همراه شام ترشى را ممنوع کرده، پدر بادمجان دوست دارد، ماهم دوست داریم. پدر رئیس خانه است. هرچیزى که بگوید باید قبول کنیم چرا که قلبش مریض است و ممکن در یکى از همین اعتراضات اعضاى خانواده عصبانى شود و سکته کند ان وقت بیچاره میشویم، چرا که ما ادم هاى وابسته به پدر هستیم. اگر پول ندهد گشنه میمانیم. انوقت دیگر نمیشود گفت که معمولى هستیم. من اما دوست دارم تنها باشم. تنها بخوابم تنها بیدار شوم تنها غذا بخورم و تنها مسافرت کنم. پدر هنوز بمن پول میدهد. برادرم هم گاهى پول میدهد. برادرم فرد مستقلى در زندگیش هست. همیشه او را تحسین میکنم. البته دلیل مستقل بودن الانش بخاطر کاریست که پدر برایش فراهم کرده. اما من حق مستقل بودن ندارم. من درخانه اى زندگى میکنم که همسایه هایم گزارش لحظه اى به پدرم میدهند. من کار ندارم. نمیتوانم تنها مسافرت کنم. من هرماه باید از کسى تقاضاى پول کنم. من عزت نفس ندارم و این چیزى است که پدرم میخواهد. دوست دارد وابسته به او باشم. از اینکه من در قلمروى حکومتش نفس نمیکشم غمگین است. پدر میترسد پیر شود و من از او نگهدارى نکنم. پدر با خریدن من محبتم را میخواهد. پدر پیرمرد دوست داشتنى اى نیست اما من دوستش دارم. و هنوز برده ى اویم.


امروز روزى است که بیست و یک ساله میشوم. دلگیر و امبدوارم. از اینکه هیچ کسى یادش نیست تولدم هست مرا از زندگى ناامید میکند. چرا که مگر میشود بیست و یک سال زندگى کرده باشى و هنوز هیچ دوستى نداشته باشى که روز تولدت را به یاد بیاورد؟ البته که خانواده ام یادشان بود. اما من کسى را فراتر از خانواده میخواستم. امید میگوید که به دنیاى بزرگسالان خوش امدى و من هم سال پیش این احساس را داشتم. راست میگوید. روز تولدش را بخاطر دارم. 

به هرحال دیگر سعى میکنم برایم مهم نباشد. کارهایم را انجام میدهم و از دمنوش زنجفیلم لذت میبرم.


چهارمین ترم است که به خودم قول میدهم معدلم خوب شود اما هربار بدتر و بدتر میشود انگار که قرار نیست هیچوقت طعم دانشجوى زرنگ بودن را بچشم. در طول ترم به سختى تلاش میکنم. کارگاه هایم را بدون غیبت و با جلسات اضافى میروم. هنوز میزى که درست میکنم تمام نشده. میترسم استادمان به کسانى که چندتاام دى اف برش زده اند که انرا هم خودشان برش نزده اند نمره ى بیشترى دهد. هربار که یاد بدبختى هایى که این ترم در کارگاه کشیده ام میافتم به خودم فحش میدهم که چرا همیشه سخت ترین کارها را انتخاب میکنم و چرا همیشه بیشتر و بیشتر از خودم انتظار دارم. 

فردا اولین امتحانم هست و اگر نتیجه اش بد باشد به کلى ناامید میشوم. چرا که باید چهارتا از درس هایم را بیست بگیرم تا معدلم الف شود. البته در صورتى که دوتاى دیگر را نوزده بگیرم و دوتاى بعدى را نیافتم.

به شدت ناامیدم و این ناامیدى مرا از زندگى باز میدارد.


ادم ها میتوانند در رفتار با ادم هاى مختلف، متفاوت رفتار کنند. مثلا کسى که تا دیروز من و دوستم را بخاطر گیاه خوار بودنمان مسخره میکرد امروز دربرابر خواهرش که گفت گیاه خوار شده بسیار مودبانه و مهربانانه! تشویق کرد! حتى اینکه من سیر دوست نداشتم برایش مهم نبود ولى امروز بخاطر گفته ى خواهرش که سیر دوست ندارد بیخیالش شد!

البته که اینها چیزهاى بسیار مسخره اى هستند که ارزش اهمیت دادن ندارند اما ذهنم مشغول این موضوع بود که چرا هیچوقت از سمت هیچ مردى انقدر به من اهمیت داده نشد؟ نه برادرم نه پدرم و نه دوست پسرم!


نمیدانم از کجا شروع کنم. چندساعت پیش عصبی و ناراحت بودم و الان حس خوبی دارم. زندگی را دوست دارم. خانه ام را دوست دارم و این تنها چیز خوبی است که قرنطینه کردن برایم داشت. خانه ام را با تمام جزییاتش دوست دارم. البته هیچوقت متوجه این زیبایی ها نشده بودم تا اینکه دوستم از همه ی زیبایی های خانه ام استوری گذاشت. دیوارهای خانه ام را دوست دارم. نقاشی های روی دیوار را دوست دارم. اینه ی سورریالم را دوست دارم. بخاری را دوست دارم. قوری و کتری و پوست پرتقال روی بخاری را دوست دارم. درناهای اویزان از دیوار را دوست دارم. مدادرنگی ها و قلموهای روی میزم را دوست دارم. تدی را دوست دارم. شعرهای که روی دیوار نوشته ام را دوست دارم. فرش زیرپایم را که پدرم در بچگی بافته را دوست دارم. خودم را دوست دارم. موهایم را که الان نارنجی شده اند را دوست دارم. لحاف پر از گربه ی روی تختم را دوست دارم. خودم را دوست دارم. خودم را دوست دارم وقتی که در خانه ی زیبایم زندگی میکنم. خودم را دوست دارم با همه ی چیزهای بدم. امید را دوست دارم. خواهرم را دوست دارم. مادرم را دوست دارم. پدرم را دوست دارم. برادرم را دوست دارم. مریل استریپ را دوست دارم. دوستانم را دوست دارم. استادم را دوست دارم. و همه ی این دوست داشتن ها برای ادامه ی زندگی برایم کافیست.


تلاش میکنم. چند روز هست که حتى نفس کشیدن هم برایم دشوار شده. آگهى هاى کاریابى را چک میکنم. رزومه میفرستم. تماس میگیرند و وقتى حاضر میشوم از کارهایم انتقاد میکنند. دوست هایم پراکنده شده اند. کسى کنارم نیست بجز امید. نیاز به یک همجنس دارم تا حرف بزنم. نیاز به سارومان دارم. اما او کیلومترها دورتر از من دارد زجر میکشد. من و او انسان هاى خوبى هستیم اما بیخودیم. من فقط او را دارم که دلگرمم کند. در این یک سالى که رفته هرروز به یادش بودم. البته که من انسان به یاداورى هستم و هیچ چیز را فراموش نمیکنم. 

تلاش میکنم و بى فایده است. نفس میکشم و بى فایده است.

من دوستم را میخواهم و نبودنش عذابم میدهد.


قبل ترها پسری در زندگی ام بود که خیلی دوستم داشت. بعدترها از دوستانم شنیدم که وقتی به خانه اش میروم به دیگران میگوید که هربار شش بار رابطه داریم. بماند که در چندماه دوستیمان من یکبار هم نشدم و هربار احساس میکردم به من میکند. همیشه طوری رفتار میکرد که انگار خیلی دوستم دارد. من اما متنفر بودم از او. از خودم. و در ان منجلابی که خودم ساخته بودم لذت میبردم. از درد لذت میبردم. خواهرم میگوید بخاطر قرص هایی است که میخوردی. هرروز از من میپرسید اگر فلانی برگردد پیش تو قبولش میکنی؟ هه! معلوم است که قبولش میکنم! مگر ادم ها ارامش را دوست ندارند؟ اما هربار جواب میدادم "نه دیوانه! همه چی برام تموم شده!"

همان روزی که این سوال را از تو کردم تو جواب خودم را دادی! جوابی که من بعد از گفتنش پکر میشدم. ناراحت بودم و نمیدانستم چکارکنم!

میدانم که میبینی اش. میدانم که یک روز تو را از دست میدهم. اما میشود نروی؟


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها